آشیانه

در آشیانه ی قلبم هنوز جای تو خالیست...

salam

in weblog kuchulu ro taze rah endakhtam

rastesh mozue aslish eshghe

shayadam mohabat

deltangio ...

khoshhal misham behem sar bezanino nazaratuno begin


+نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1398برچسب:,ساعتتوسط آشنا | |

خیلی ساده شروع شد...

اونقدر ساده و آروم كه شروع شدنشو نفهميدم

نمي دونستم اينقدر زود بهش عادت مي كنم...

خيلي خوب بلد بود خودشو مشتاق بهم نشون بده

خوب بلد بود منو ديوونه ي خودش كنه

كاش اينقدر ساده كه شروع شد، اينقدر ساده تموم نمي شد

آره ساده تموم شد...

خيلي راحت رفت و ديگه نيومد

خيلي راحت...

+نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعتتوسط آشنا | |


سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت

بازکردم اين صدف را بارها گوهر نداشت

از تهيدستي قناعت پيشه کردم سال ها

زندگي جز شرمساري مايه اي ديگر نداشت


::ادامه مطلب::

+نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعتتوسط آشنا | |

در كوچه تنهايي تو را مي خوانم
 

از پشت پنجره هاي بسته تو را مي خوانم

 

هنگامي كه قاصدك مي آيد با او نام تو را فرياد مي زنم

 

 با شاپركها در آسمان آبي هم صدا مي شوم

 

 و با باران نام تو را بر لب جاري مي سازم

 

و فرياد مي زنم : به كوچه هاي قلبم بازگرد

 

ولي افسوس صداي من يكي پس از ديگري

 

در لا به لاي حرفهايت گم مي شود

 

و باز هم من دوستت دارم ...

 

+نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعتتوسط آشنا | |

 

دلم میخواد ببینمت
 
بازم بخندی تو نگام
 
آخه فقط تو میدونی
 
از زنده بودن چی میخوام
 
دلم بهم میگفت تورو
 
میشه یه جور دیگه خواست
 
آخه فقط قلب توئه
 
که با من اینقدر سر به راست
 
از تو دلگیرم که نیستی کنارم
 
 من دارم می‌میرم
 
تو کجایی من باز بی قرارم
 
میدونی جز تو کسی رو ندارم
 
 

+نوشته شده در چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:,ساعتتوسط آشنا | |

نمیخواستی بری ولی رفتی



نمیخواستی قلبم بشکنه ولی شکست



نمیخواستی چشام خیس بشه ولی مثل بارون بارید



نمیخواستی ازم جدا بشی ولی جدا شدی



نمیخواستی دستاتو ازم بگیری ولی گرفتی



نمیخواستی تنهام بذاری ولی تنهام گذاشتی



نمیخواستی فراموشم کنی ولی کردی



نمیخواستی ولی ......

 

+نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:,ساعتتوسط آشنا | |

 

قرارمان باران بود

ساعت دلدادگی

 

کنار عشق

یادت هست ؟!

 

من آمدم

باران هم

 

و رنگین کمان 

 

برای عشق

 

تمام قطره ها را

 

در انتظارت قدم زدم

 

و خیابان را

 

تا تمام شهر 

 

به جستجوی تو بردم

 

تو امّا نیامدی

 

نمی دانم اشک بود یا باران

 

چیزی بر گونه ام سر می خورد

 

و روی کفش ها یم می چکید

 

که می گفت

 

تو در خواب من جا مانده ای

 

و من ...

 

چشم هایم را 

 

به ملاقات آورده بودم !

همیشه ...

این گونه از رؤیای تو

تنها

به خانه بر می گردم 

 

 

 

 

 

 

                         پرویز صادقی

+نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعتتوسط آشنا | |